روزی از روز های اسفند ماه. من در جا می زنم و تو . من به ایده آل های گذشته ام که حالا روزمرگی شده اند نگاه می کنم و . برنامه می ریزم، می خندم، حرف می زنم، اما در اصل بنای ویرانی در حال حرکتم. آسیب شناسی ِ خودم و رسیدن به هدف هایم حالا رویا شده و دیگر سلولی در من تکانی نمی خورَد . بی جان روی تخت دراز کشیده ام و ستاره های اندک شبرنگ سقف اتاقم را نگاه می کنم. تو آرامشی دست یافتنی - ولی سخت - ــی که نمی توانم نگهت دارم. روز ها و ساعت ها دلم برایت تنگ شده است و فکر نمی کنم این اغراق باشد. بعد از اینکه دلتنگی را زیر زبانم مزه مزه می کنم، تلخی واقعیت مرا به دنیای سخت و خشن بیرون باز می گرداند. دیگر حتی نمی توانم دلتنگت باشم. نمی توانم دوستت بدارم یا ازت متنفر باشم. احساسات همچون ماهی لیزی از دستان قلبم سر می خورد. ماهی تازه از آب گرفته ی در حال جان دادن، از دستان قلبم رها شده و حالا در تهی سیاه بی انتهایی افتاده است. نجات، بسان سرابی در کویر خشک مغزم است و امید، بسان پرنده ای در حال جان دادن. (حیوانات در دنیای من براحتی جان می دهند!) از چشمه ها تقریبا چیزی نمانده. آفتاب سردی تابیده که همه را خشک کرده است. آفتابی که سردیش خاکستری را به دنیای ذهن و قلبم پاشیده. شاید زندگی بسیار بزرگتر از صحرای خشک دل من باشد اما برای من فرقی نمی کند. تکرار می کنم که نجات برایم مانند سرابی ست که تنها امیدی کاذب در درونم ایجاد می کند و بعد من اندکی می دَوم تا به سراب برسم اما وقتی می بینم آبی نیست، همانجا دراز می کشم، گه گاهی قطره ی اشکی را روی گونه ها احساس می کنم اما بیشتر اوقات نگاهم به سقف است.مطلقا خسته نیستم اما باید به اندازه یک سال دویدن خسته باشم و خود، این تناقضی ست که مسئله را برایم دشوار تر می کند. مدت هاست این طور کلمات را پشت سر هم نچیده ام اما حتی نمی دانم کدامین نیرو انرژی را برای تایپ، به دستانم می ریزد. روزی از روز های اسفند ماه است، من کماکان در جا می زنم و دور باطلی را می دَوم، حتی در نوشتن.
(اینو دچار تو وبش تعریف کرد ولی بذارید منم بگم :))
دیروز عروسی زینب بود. و من و دچار خیلی اتفاقی خیلی خیلی اتفاقی دیدیم همو :) حالا این به کنار. دیدین خانوما میرن سوپرمارکت بعد یه چیزی یادشون میفته میگن راستی! زردچوبه م می خوام؟
بعد من داشتم به دچار می گفتم آره من از دوستای عروسم و عروس همکلاسیمه و اینا. بعد یهو یه خانومی که کنارمون وایساده بود گفت راستی! من از دوستای عروس دختر می خوام! منم واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. بمونم نمونم :) و خیلی نرم واقعا نرم صحنه رو به سمت زهرا ترک کردم :) و بقیه شم که دچار گفت تو
وبش :)
(اینو دچار تو وبش تعریف کرد ولی بذارید منم بگم :))
دیروز عروسی زینب بود. و من و دچار خیلی اتفاقی خیلی خیلی اتفاقی دیدیم همو :) حالا این به کنار. دیدین خانوما میرن سوپرمارکت بعد یه چیزی یادشون میفته میگن راستی! زردچوبه م می خوام؟
بعد من داشتم به دچار می گفتم آره من از دوستای عروسم و عروس همکلاسیمه و اینا. بعد یهو یه خانومی که کنارمون وایساده بود گفت راستی! من از دوستای عروس دختر می خوام! منم واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. بمونم نمونم :) و خیلی نرم واقعا نرم صحنه رو به سمت زهرا ترک کردم :) و بقیه شم که دچار گفت تو
وبش :)
هفته ها گذشته است و دیگر ضربان قلبم روی هزار نیست. شاید انرژی را برای سر و سامان دادن به زندگیم ذخیره می کنم، نمی دانم. اینکه می دانم این کلمات و این خطوط قرار است منتشر شود، نا امنی ای را به قلبم تزریق می کند که تازه نیست اما مقابلش می ایستم و تایپ کردن را ادامه می دهم. *دستانش روی صفحه کیبورد بی حرکت می ماند* از اول شروع می کنم. هفته ها گذشته است و دیگر قلبم تند نمی زند. * بک اسپیس را فشار داده ام. چیزی از آن کلمات باقی نمانده. دلم نمی آید این پست را منتشر کنم، آدم ها را برای خواندنش بکشانم به این وبلاگ و بعد هیچ چیزی برای خواندن نباشد. اما متاسفم. این پست برای منتشر شدن نوشته شده*
تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و تا ساعت ۴ اونجا بودم. چون وقتی رسیدم خونه، در سکوت مطلق و خونه ی تاریکی بودم که سالها بهش بین ساعت ۴-۷ شب عادت داشتم. بعدش عاطفه اومد و حالمو درجه ها و درجه ها بهتر کرد اما تلخی صبح اولین روزی که ۱۸ ساله بودم از یادم نمیره. امروز و دیروز هم به دلایلی که بر نمی شمرم از یادم نمیره. پنج اردیبهشت، اولین روزی که ۱۹ ساله شدم.
گفتم باور دارم ولی دلم آرام نمی گیرد. گفت آرامش را هم بخواه. آرامش را خواستم. در این نوشته ها تکرار کرده ام که تقریبا بی قراریم را قرار بخشیده اند. پنج شنبه افطاری دعوتیم. نمی خواهم بروم. صورت ها و صدا های نا آشنا و من باید لبخند ن تاب بیاورم. نسخه ی استاد برایم این بود که خودم را مشغول کنم. آمدم فیلم ببینم. دیدم شاید امام زمان راضی به اینطور وقت گذراندن نباشند. آمدم سه تا کتابی که از نمایشگاه خریده ام را شروع کنم، یاد شنبه افتادم و احساس کردم حمله دارد بر می گردد. حال که می بینید خودم را با نوشتن و پست گذاشتن سرگرم کرده ام.
نمی توانم صداهای ناشناس را تحمل کنم. امروز آقایی آمده بود و زیارت عاشورا می خواند و با شنیدن صدایش هر لحظه حالم بدتر می شد. راننده تاکسی که صحبت می کرد می خواستم بالا بیاورم. یکی از دلایلی که امروز نرفتم دانشگاه، به جز صدای فاطمه نمی توانستم صدایی را بشنوم. حتی استاد آمار. به این فکر می کنم که اگر آقای قهاری سر کلاس ۸ صبح سوال می پرسید و من از شنیدن صدایش بالا میاوردم چه افتضاحی می شد.
وای :)) امین بهم پیام داد گفت بلوط یکی تو مترو نشسته کنارم داره وب تو رو می خونه. گفتم چه شکلیه و اینا :) حالا بگذریم اخرش فهمیدم امین و فاطمه تو مترو کنار هم نشستن :) زنگ زدم به فاطمه میگم کنار دستیت امینه :) خلاصه ببینید وبلاگم چه برکاتی که نداره :)))
معبودا! بر محمد و خاندان او درود فرست و مرا به تقدیر خود خوشنود ساز، و سینه ام را نسبت به موارد حکم خود گشاده گردان، و به من اعتمادی عطا فرما تا به سبب آن اعتراف کنم که تقدیرت جز به نیکی جاری نگشته است و سپاسم را برای خودت نسبت به آنچه از من بازداشته ای، افزون تر از سپاسم نسبت به آنچه عطایم کرده ای، قرار ده»
کلام حضرت در دعای سی و پنجم صحیفه
به این فکر می کنم که این وسط نقش من این بود که راضی شوم. حق انتخاب نداشتم. کاری از دستم بر نمی آمد. اما اگر حق انتخاب داشتم و آن وقت امام زمان می گفتند باید کنار بیایی و انتخاب نکنی و مسائل را به من بسپاری، آیا گوش می کردم آیا اگر راه باز بود و جاده ی این راه دراز، من می گفتم حکم آن چه تو فرمایی ؟ به راستی ترسناک است.
جهانی تابش به ازای هر آزمایشی که پارتیسیپنت بشیم بهمون نیم نمره اضافه می کنه. امروز رفته بودم دانشکده فنی، آزمایشگاه ملی نقشه برداری مغز :) رو سرم از این کلاها که هزار تا سیم بهش وصله گذاشتن و کلی به سرم و موهام ژل مالیدن. بعدم با اون دختره آزمایشگره آستانه تحریک شوک الکتریکی برام مشخص کردیم و شوکم بهم وصل کردن. بعد یه قسمتایی از اکسپریمنت بود که من باید یک دقیقه راجبه یه چیزی حرف می زدم بعد آنلاین پخش می شد برای یه سری اساتید روان شناسی. البته با چهره تار. آخرش به دختره گفتم این آنلاینش و اینا الکی بود؟ :) گفت نه و فلان. ولی من میگم الکی بود. البته جدی پشت گوشی می گفت آقای دکتر ما آماده ایم. اما هنوزم تقریبا مطمئنم صرفا برای سنجش اضطراب بود. حالا دیگه نمی دونم. واقعا بامزه بود. بعدم رفتم دانشکده اونجام یه اکسپریمنت دیگه رفتم که توی آزمایشگاه ردیابی چشم بود :) اینم بامزه بود. خلاصه که این پایان نامه ها که می بیند می نویسن "بررسی نتایج آزمودنی ها نشان می دهد" ، آزمودنی ش منم :)
این ترم بعد از کلاس های جهانی تابش و بعد از بازدید از کلینیک تقریبا گزینه هایم برای فیلد ارشد را انتخاب کرده ام. کلینیک که رفته بودیم اتاق بازی درمانی پر بود. من اتفاقی کنار اتاق ایستاده بودم و به حرف های مسئول کلینیک گوش می دادم. اما بعد توجهم رفت به حرف های کودک و درمانگر داخل اتاق. هر چند نمی توانم برای -تقریبا- هیچ بچه ای غش و ضعف بروم اما شناختی و بالینی کودک از گزینه های روی میز من است. پرونده بالینی و عمومی بسته شده است و بالینی خانواده و صنعتی سازمانی و مثبت گرا هنوز در هاله هایی از ابهامند.
سرما خوردم و خود سرانه برای خودم سفیکسیم ۴۰۰ تجویز کردم. عاطفه بهم میگه تو کارت با این دوا درمونا خوب نمیشه، باید بری دکتر.
(اینکه به نظرتون بی مزه و لوس بیاد رو درک می کنم، اما خواستم بگم اونقدم تباه نشدم همچین چیزی رو پست کنم. طنز نهفته ای در عمیق ترین لایه هاش داره و من باید ثبتش می کردم :)
کاش می توانستم همین امشب بیایم مشهد. بمانم و فردا بعد از ظهر بروم. یک مهر تایید می خواهم که فقط دست خودتان است و حرف هایی که رو به روی دیوار باب الحجه جا مانده اند. خوشا به حال تمام فرشته هایی که بر آن قطعه از خاک خراسان کشورم فرود آمده اند و خوشا به حال زائرینتان که امشب کنارتان هستند و خوشا به حال تکه ای از آسمان که سقف حرم شماست و خوشا به حال خادمینتان و خوشا به حال هر که در باب الحجه رو به روی آن لوستر با نور سبز نشسته است و در آن هوا نفس می کشد. من؟ من نشسته ام در خانه، نفس هایم در این تهران کثیف می رود و می آید و دلم مشهد است، باز هم زائرتان نیستم از دور سلام.
امروز جمعه چهارم مرداد ماه 1398 است. دقیقا سه ماه گذشته است و بی شک من، عاقل تر، پخته تر و بالغ تر شده ام. نخل و نارنج و حدیث عنوان را چند بار خواندم و این از برکات این سه ماه است. اینجا نوشتن را از 19 شهریور ماه 94 شروع کرده ام و حال تقریبا 4 سال از اینجا بودن من می گذرد. تصمیم دارم بلوط و روزمرگی هایش را رها کنم چرا که بلوط یادآور خاطراتی از این سه ماه است که باید از ذهنم پاک شوند. در جای دیگری و با اسم دیگری ، بالغ تر و پخته تر خواهم نوشت. هر چه فکر می کنم می بینم که هیچ از خودم ندارم و طلبکار بودن از تو - ای پروردگارم - معنی ندارد. دقیقا 13م اردیبهشت ماه فکر می کردم تو تمام لطفت را به من داشته ای و 4م مرداد نیز باید همین طور فکر کنم. چرا که در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم، لطف آنچه "تو" اندیشی، حکم آنچه "تو" فرمایی. زمان خوبی برای رفتن است و من دیگر به اینجا باز نمی گردم. دلم برای اینجا تنگ نمی شود چرا که به قدر کافی کنارش بوده ام. دلم به شدت زیارت می خواهد و کاش امام رضا نیم نگاهی به این دختر ضعیف و کوچک بکنند و مرا بطلبند چون که مرهم این سینه ی تنگ و این دل ِ تنگ تر را فقط در مشهد می توانم بگیرم. به اندازه ی سال ها در این سه ماه اشک ریختم و خندیدم و خویشتن دار بودم. چه بسیار صبح هایی مثل امروز را با گریه شروع کرده ام و صبح هایی مثل سه شنبه اول مرداد را با خنده و ذوق فراوان. چند پست قبل نوشتم که هر بهاری، خزانی دارد. سه شنبه که از صبح حالم بهار بود به این فکر می کردم خزانِ این بهار کی می رسد؟ و بعد از ظهر همان روز با یک تلفن، حالم چیزی شبیه به جهنم شد. حال دو سه روز از آن جهنم و بهشت گذشته است اما دنیا برای من تمام نشده است و این، فقط اتفاقی بوده است که برای بسیاری پیش آمده است و دنیا پر از بلا و مصیبت است و تو حتما من را دوست داشته ای که با نازل کردن این سختی ها، باعث می شوی بیشتر تو را بخوانم و بیشتر در درگاهت اشک بریزم و بیشتر به عبد خوار ذلیل فقیر مسکین مستجیر بودنم پی ببرم. من از خزانه ی غیبت آگاه نیستم اما به قول فاطمه می دانم که خدیا الان تو تمام حواست به من است و قطعا خیری نهفته در این سختی وجود دارد که از این بابت شکرگذار تو ام. مادر می گوید که اشک هایم جگرش را خون می کند. پدر مهربان است و برادر خیلی سر به سرم نمی گذارد. این دو سه روز تقریبا هیچ نخورده بودم که البته گذر زمان و آدم های کنارم اشتهایم را بیشتر می کند. معده ام گاهی درد می گیرد. چشمانم این سه ماه خوب این اشک ها را دوام آورده اند. احساس می کردم که این چند روز زنده نخواهم ماند اما آدم هایی هستند که می توانم کنارشان باشم و حالم را حتی اندکی بهتر کنند و پروردگارم را از این بابت شاکرم. همان طور که بابت این سختی شاکرم. الحمدلله علی کل حال. از خدا می خواهم که مرا به زندگی برگرداند و مرا در سختی ها و آسانی ها از شکرگذاران قرار دهد. اما خزان ها هم بهار می شوند و دائما یکسان نباشد حال دوران. همان طور که کلام حضرت امیر است که دنیا روزی با توست و روزی بر علیه توست. شروع این سه ماه با این جمله شروع شد که : خداوندا اگر این امتحان من است، مرا از این امتحان سربلند بیرون بیاور و حال پایان این سه ماه نیز همین جمله را می گویم. ای آفریننده ی من و یا سیدی و یا مولای. اگر این سختی، امتحان من است مرا از آن سربلند بیرون بیاور و مرا به رضایتت راضی کن که من از خود، هیچ ندارم.و حمد و شکر و سپاس در هر حالی که باشیم برای خداوندی ست که منزه است . الحمدلله علی کل حال.
به پایان آمد این دفتر
98/05/04
بلوط
درباره این سایت